بی خبر

ساخت وبلاگ

«وَ لاتُعَنِّنی بِطَلَبِ مالَمْ تُقَدِّرْ لی فیهِ رِزْقاً.»‌ در جستجوی آن‌چه برایم مقدر نکرده‌ای، خسته‌ام مکن... بی خبر...
ما را در سایت بی خبر دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : mminoosamana بازدید : 98 تاريخ : شنبه 29 مرداد 1401 ساعت: 14:23

می پرسد؛- سکوت را می شناسی ،با او آشنایی؟می گویم؛- بلی،مگر ممکن است که نشناسمش!می گوید؛- چه جالب ! فکر کردم آن را نمی شناسی!می گویم؛سکوت من بوی مرگ می دهد رفیق،نشانی از ملالت و خستگی در آن نمی بینی ،فقط مرگ را بخاطرت می آورد.می گوید ؛- پس بمیر!می گویم ؛-می گویم ،شنیدم و اطاعت می کنم،اما بیاد بیاور که عاشق رسواست ،مجنون است ،پرصداست،مگر مولانای جان نگفت:چون پیاده می روم تا کوی دوستسبز خنگ ،چرخ در زین منست...می گوید؛- رفیق جان مقصود مولانا شتاب روح است در رفتن.- می گویم؛- شتاب روح من پر صداست ،نشان رفتن من سخن ست ، هیاهوست. مثل شتری که زنگوله به گردنش آویخته... وقتی صدای زنگوله نیاید یعنی شتر خواب ، یا مرده است.می گوید؛_عجب !می گویم ؛- عجب به جمالت رفیق! هیچ نسخه ای دو نفر را شفا نمی دهد. اما چون تو می خواهی میمیرم . بی خبر...
ما را در سایت بی خبر دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : mminoosamana بازدید : 109 تاريخ : دوشنبه 24 مرداد 1401 ساعت: 18:25

می خواهمت ؛
بیشتر از هر وقت دیگری،
می خواهمت؛
همین روزها که در محاصره مرگ
هستیم
فقط کافیست بتو فکر کنم
تا همه چیز دلپذیر تر و قابل تحمل تر شود،

از خدایی که تو را این گونه زیبا؛
و من را این گونه عاشق آفرید
سپاسگزارم...

بی خبر...
ما را در سایت بی خبر دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : mminoosamana بازدید : 111 تاريخ : پنجشنبه 20 مرداد 1401 ساعت: 13:35

اگردختری زیباروبودم
که درهرپیاده رو پسرانی برایم می مردند
بی گمان باآنها ارتشی بزرگ می ساختم
بزرگترازارتش نازی ها

واز دلباختگانم می خواستم
جانشان را به جای من
تقدیم کودکانی کنند
که درجنگهاجان می سپارند

اما دوصدافسوس
پیرمردی هستم
که هیچ پسری برایم نمی میرد
واین دختران زیبا
هیچگاه ارتشی نخواهند ساخت...

" پولشکان شرمانف"

بی خبر...
ما را در سایت بی خبر دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : mminoosamana بازدید : 97 تاريخ : سه شنبه 18 مرداد 1401 ساعت: 12:39

عجب زیبا می خواند این بلبل خرما خور، نیم ساعتی است با هم می خوانند ،یکی می خواند آن دیگری پاسخ می دهد،با اینکه فاصله خانه هایمان چندخیابان بیشتر نیست ،اما اینجا بلبل دارد و خانه من ندارد؟به دنبال دلیلش می گردم،درخت ها ؟ ماشین ها ؟آدمها که فرقی ندارد، در تمام کوچه و خیابان شهر در حال رفت و آمدند.ولش کن چیزی دستگیرم نمی شود ،بقول فروغ؛چرا توقف کنم؟همکاری حروف سربی بیهوده‌ست.همکاری حروف سربیاندیشهٔ حقیر را نجات نخواهدداد.من از سلالهٔ درختانمتنفس هوای مانده ملولم می‌کندنهایت تمامی نیروها پیوستن است، پیوستنبه اصل روشن خورشیدو ریختن به شعور نورطبیعی استکه آسیاب‌های بادی می‌پوسند...مرا به زوزهٔ دراز توحشدرعضو جنسی حیوان چکارمرا به حرکت حقیر کرم در خلاء گوشتی چکارمرا تبار خونی گل‌ها به زیستن متعهد کرده‌استتبار خونی گل‌ها ، می‌دانید؟ بی خبر...
ما را در سایت بی خبر دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : mminoosamana بازدید : 105 تاريخ : چهارشنبه 5 مرداد 1401 ساعت: 16:17

می گویم ؛- بازکردن  دوباره پرونده های قدیمی کار خیلی سختی است.می گویی؛-پرونده های قدیمی اداری که  بایگانی شده؟می گویم ؛- شیطنت نکن رفیق منظورم برهم زدن گِل و لای گذشته و گشتن پی گوهر است برای هر انسانی، مثل آنکه در مزبله وجودت دنبال طلا بگردی.می گویی؛- دستگاه طلایاب داشته باشی کار آسان می شود.می گویم؛باید برگردیم به آنچه پشت سر گذاشتیم و با دست خالی بی هیچ ابزاری خاک وگِل و لجن را غربال کنیم ، کار کثیفی است.می گویی؛- یک سطل آب چاره کار  است،تو دعا کن گوهر و طلا را بیابی.می گویم؛ - عزیز دل ،منظور من ،خود ذات این کار است که کار دشواری است ،همیشه فکر می کردم کاری ندارد ، هر وقت جستجو بکنی کار انجام می شود،حس می کردم چیزی در گذشته ی من مدفون نیست که بخواهم پیدایش کنم.می گویی؛- واقعا نمی دانستی صاحب گنجی؟می گویم ؛- نه نمی دانستم ،فکر کردم خیلی که شانس بیاوریم قدری گندم در لجن پیدا کنیم .می گویی؛ - خب حالا فهمیدی که اشتباه کرده ای ؟می گویم ؛- رفیق جان قسمت طنز آمیز ماجرا اینجاست که فکر کردم بدون گنج،  خاص وبرگزیده ام.می گویی؛- اشتباه نکردی متفاوت بودن هر انسان عین حقیقت است ،تفاوت ها وجود دارند اما تمایزی وجود ندارد.می گویم؛ - خود را میان خاک پیدا کردن به سختی اش می ارزد. می گویی؛- می ارزد،ارزشش را دارد...می گویم؛- به نظاره  گذشته نشستن ، بی هیچ تعلق خاطر و تعصبی باید باشد.می گویی؛- فقط تماشا ،حتی اگر زخمی هم دیدی نباید احساس درد کنی ،آن وقت ناظری بی طرف خواهی شد.می گویم؛- یعنی دیدن زخم ها ی جان و مرهم نهادن بر آنها بدون حس درد؟می گویی؛اگر بتوانی انجامش دهی، آن وقت روئین تن خواهی شد،یک رزم آور نورمی شوی ...می گویم؛- می ترسم، برگشتن به صح بی خبر...
ما را در سایت بی خبر دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : mminoosamana بازدید : 107 تاريخ : چهارشنبه 5 مرداد 1401 ساعت: 16:17

- خداوندا بسی رنج میکشم.- گمان می کنی من خود رنج نمی کشم؟...- دیگر نیرو وتوان ندارم.- برای آنان که نیرومندند سرود بخوان.- آوازم شکسته است.- دعا کن.- قلبم آلوده است.- قلبت را برکن. قلب مرا بگیر.- خدایا خود را فراموش کردن،جان مردۀ خود را به دور انداختن،چیزی نیست.ولی آیا می توانم مرده های خود رادور بریزم؟ آیا می توانم کسانی را که دوست داشته ام از یاد ببرم؟- ترک آنان کن،که با روح مرده ات مرده اند وتو با روح زندۀ من آنان را زنده باز خواهی یافت.- ای که مرا  به خودرها کردی،آیا باز ترک من خواهی گفت؟- باز به خود رها خواهمت کرد. شک مکن. این بر توست که دیگر دست از من باز نداری. -  ولی اگر که زندگیم خاموش شود؟- زندگی های دیگری بر فروز.- اگر که مرگ در من باشد؟- جای دیگری زندگی هست،برو درهای خود را به روی آن باز کن. ای دیوانه که در خانۀ ویران خویش  را به روی خود می بندی! از خود بیرون آ. منزل های دیگری باز است.- ای زندگی –زندگی! دانستم...من تو را در خود می جستم. جانم در هم می شکند. از روزن زخم هایم هوا به درون می رود. نفس می کشم، تو را ای زندگی باز می یابم.-  من هم تو را باز می یابم... چیزی نگو...گوش کن.و کریستف سرود زندگی را که بار دیگر هم چون زمزمۀ چشمه ها در او بر می خاست شنید .. "ژان کریستف"  رومن رولان بی خبر...
ما را در سایت بی خبر دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : mminoosamana بازدید : 93 تاريخ : دوشنبه 3 مرداد 1401 ساعت: 13:33